بعد از نوشتن متن قبلی رفتم وبلاک خرمالوی سیاه رو خوندم . دیدم عجیب حرف دلم رو زده .
از آن دورههای اندوهگین است.
اندوه خاکستری رنگ دوره ام کرده. دستهایش را انداخته دور کمرم و همهجا با من میآید. با من میخوابد. با من مسواک میزند. با من سریال میبیند. با من سر کلاس مینشیند. با من راه میآید. در اداره پشتم ایستاده. موقع ناهار کنار دستم است. در آبدارخانه توی آینه به من چشمک میزند. با من چای مینوشد. و صبحها که میخواهم پتو را کنار بزنم عین بختک رویم نشسته است.
اندوه هرروز توی گوشم می خواند: تو هیچ نیستی!هیچ نیستی!هیچ نیستی!
و واقعیت این است که تمام دلایل و مدارک حرف او را تصدیق میکنند.
درباره این سایت