یادداشتهای من



- خب الان یکشنبه 11 فروردینه ، ساعت حدود 4 صبح و بیشتر از یک ساعته که بیخوابی دارم . اکشال نداره 

- از دیشب برف داره میاد توی تورنتو و چند سانتی نشسته ولی هوا خیلی سردتر نشده چون اصلا گرم شده بود . یعنی شده بود در حدی که برفهای قدیم آب بشه ولی نه به اون صورت .

- هفتع اول کارم با تیم جدید گذشت و اگه بگم راحت بود دروغ گفتم . بیس کار این شرکت دور کاری هست و تقریبا بیشتریها دارن از خونه کار میکنن و برای من رفتن تو یه محیط جدید ، کار کردن با استاندارد جدید در حالی که کسی دم دستت نیست ازش سوال بپرسی و کلی باید تکنولوژی بیس جلو بری چون همه چیزشون اینترنتی هست واقعا سخت بود . مخصوصا کنفرانسهای ویدئویی که کیفیت صدا هم خوب نباشه و بعضی کلمات رو هم بخاطر کیفیت صدا و هم بخاطر شنیدار ضعیف انگلیسیم متوجه نشم . به هر حال اوضاع بهتر میشه مخصوصا که از این هفته قراره برم توی محل شرکت موقتا مستقر بشم تا یه مقدار راه بیفتم . 

- این هفته اول کاری ، ماشین ظرفشویی خونه هم خراب شد و ظرف شستن هم افتاد گردنم . کلا بعد از یه مدت که وقتم آزاد بود این هفته ام به گیج و گولی گذشت و روز جمعه دیگه میوه درست و حسابی نداشتیم بخوریم یعنی تقریبا بیشتر چیزها تموم شده بود . این هم باید دستم بیاد و دوباره بیفتم روی روال.

- جاتون خالی الان یه چای ماسالا درست کردم و رفتم بالا . اگه با خوردن چیزهای گرمی راحتین از دستش ندین خیلی خوشمزه است .

عزت زیاد 


- باید از توضیح دادن به همه دست بردارم . زیادی توضیح میدم . نمیدونم چه ضرورتی داره ؟ میخوام تاییدم کنن ؟ مسخره است. اگه اینظوره باید اول این رو درست کنم 


- فکر میکردم  من در مورد دیگران قضاوت نمیکنم . اما اشتباه میکنم . دیروز یک نفر یه چیزی بهم گفت . کلی توی فکرم بود . هی با خودم میگفتم چرا ؟ آخر به این نتیجه رسیدم که واقعا نمیدونم چرا پس قضاوت نکنم . اما کار سختیه 


- کتابها رو خوندم و خیلی خوشم اومد . خیلی عالی نبودن ولی خوندن حسابی بهم چسبید . دوباره تو سایت رفتم کتاب و فیلم رزرو کردم . به نظر من کسی نباید بره کتابخونه اینجا عضو بشه خیلی اعتیاد آوره . یعنی درگیرت میکنه . در حد همون اعتیاد .

- فیلم هم میبینیم اما کتاب یه چیز دیگه است . یه کتاب از پسرم گرفتم بخونم ببینم میخونم یا نه .

- این دو سه خط بالا رو به زور تو موبایلم تایپ کردم و سیو کردم برای بعدا . فردا اولین روز کارم هست و خب فکرم خرابه که آیا ازعهده کار برمیام یا نه . کار جدیدی نیست ولی بعضی اوقات شرکتها روش خاصی برای کارشون دارن و باید به اون عادت کرد . 



- یکهو همه چی آروم شد . اون اضطراب از بین رفت .  کلی کار دارم ولی خب کار نداشتن خیلی اذیت کننده بود . 


- نمیدونم آخرین باری که سبزه سبز کرده بودم کی بود . همیشه از بیرون میخریدم اونم لحظه آخر که سبز و تازه باشه. اینجا فکر کردم لابد سبزه گیرم نمیاد که بعدا فهمیدم فراوونه . توی فروشگاههای ایرانی البته .هیچوقت دستم سبز نبوده . مدتی توی شرکت شروع کردم گلدون نگه دارم .  کنار میزهامون یه کتابخونه داشت و روی اون کم کم گلدون جمع شد . یکی دو نفر خوب وارد بودن به کار گلدون ها و راهنماییم میکردن . تا گیاهها سبز بودن خوب بود دوتاشون که خشک شدن همه رو دادم به همکارهام . اعصابم خورد شده بود . عین ناخونی که میشکنه و میریم همه اش رو کوتاه میکنیم . حس بدی داشتم از اینکه این موجود زنده رو نتونستم زنده نگه دارم . 

 اما امسال خودم عدس سبز کردم . الان پشت پنجره گذاشتم و داره آفتاب میخوره . انقدر دوستش دارم که نگو میرم هی نوازشش میکنم و از بلند شدنش ذوق میکنم . میدونم عمرش کوتاهه و زیاد نمی مونه . اما نمیدونم چرا انقدر ذوقش رو دارم . انگار از اینکه شاهد رشدش هستم لذت میبرم مثل یه بچه .


- چند روز اخیر کلی وقت گذاشتم و وبلاگ بدون ویرایش رو خوندم . خیلی برام جالب بود . باید وقت کنم بگذارمش توی لینک دوستانم .


- دوتا کتاب امروز از کتابخونه گرفتم که بخونم . ترلان و ن بدون مردان . بله کتابخونه تورنتو کتاب و فیلم فارسی هم داره توووووپ 


- بالاخره پیشنهاد کار رو گرفتم . جونم بالا اومد . این شرکت یه بار یه مصاحبه مفصل باهام پای تلفن کرد که وسطش که هم هی نمونه کارهام رو براشون ای میل میکردم . دوباره میگفت همچین کاری هم کردی میگفتم آره میگفت نمونه اونو هم بفرست میفرستادم و بازم . بعد بهم یه مصاحبه حضوری دادن و رفتم و کلی فک زدم . بعدش باهام تماس گرفتن که خیلی خوب بود و مدیر شرکت میخواد ببینتت و باز دوباره رفتم و باز برای مدیر شرکت فک زدم تا بالاخره کار رو گرفتم .دیگه واقعا از مصاحبه رفتن و اپلای کردن خسته شده بودم . حقوقش هم بد نیست و خودشون گفتن بعد ۳ ماه تجدید نظر میکنن .از هفته آینده دوشنبه شروع به کار میکنم . یه باری از روی دوشم برداشته شد . 

- یه کار اداری دیگه داشتم که مدتها بود امروز و فردا میشد اونم انجام دادم و تموم شد .

- میخوام پاسورتهامون رو بفرستم واشنگتن که محل اقامت ما رو به کانادا تغییر بده . برای پسرم این مهمه تا بعدا بتونه بیاد ایران و بره ولی برای بقیه مون فرقی نداره .

- برای این هفته که بیکارم و خیالم هم راحته چند تا فیلم و کتاب به کتابخونه سفارش دادم بیارن توی لیستم ۵۵ تا آیتم دارم برای اینکه کم کم بگیرم . از نتفلیکس هم مثل نقل و نبات داریم فیلم میبینیم .


عزت زیاد


- دخترم اومد گفت مامان نمیخوای بلیت لاتاری بخری ؟ هفته آینده مبلغش خیلی زیاده . گفتم نه من به لاتاری و درآمدی که ازش ممکنه بدست بیاد عقیده ندارم و نمیخرم . بحث کشید به لاتاری و افرادی که بلیتشون برنده شده و داستانهایی ازشون رو گفتن که خیلی جالب بود . این وسط پسرم گفت من اگه بلیت لاتاریم برنده بشه میام درجا همه اش رو میدم به مامان چون میدونم اون میدونه باهاش چکارباید بکنم (منظورش این نبود که پول رو میده به من  منظورش این بود که برنامه ریزیش رو به من میسپره ). به روی خودم نیاوردم اما از این همه احساس اعتمادش بهم اونم تو اوج جوونی که معمولا همه بچه ها خودشونو عقل کل میدونن خیلی حالم خوب شد . 


بعد از نوشتن متن قبلی رفتم وبلاک خرمالوی سیاه رو خوندم . دیدم عجیب حرف دلم رو زده .


از آن دوره‌های اندوهگین است.

اندوه خاکستری رنگ دوره ام کرده. دست‌هایش را انداخته دور کمرم و همه‌جا با من می‌آید. با من می‌خوابد. با من مسواک می‌زند. با من سریال می‌بیند. با من سر کلاس می‌نشیند. با من راه می‌آید. در اداره پشتم ایستاده. موقع ناهار کنار دستم است. در آبدارخانه توی آینه به من چشمک می‌زند. با من چای می‌نوشد. و صبح‌ها که می‌خواهم پتو را کنار بزنم عین بختک رویم نشسته است.

اندوه هرروز توی گوشم می ‌خواند: تو هیچ نیستی!‌هیچ نیستی!‌هیچ نیستی!

و واقعیت‌ این است که تمام دلایل و مدارک حرف او را تصدیق می‌کنند.


- چند روز بدی رو گذروندم . اتفاق خاصی نیفتاده اما اوضاعی داشتم بسیار بد . الان دیدم اصلا یادم رفته بود وبلاگ دارم . نوشتن یکی از روشهایی هست که تسکینم میده و اصلا هم نمیدونم چرا . نویسنده خوبی نبودم هیچوقت . بدترین نمره های مدرسه ام مال عربی شیمی و انشا بود . اما نوشتن رو دوست دارم همینطوری که اینجا مینویسم به روش هویجوری  . توی این چند روز با چند نفر حرف زدم . یکیش یه دوست دوره دبستانم هست که متاسفانه توی این شهر نیست . یکیش همکلاسی دانشگاهمه که ایرانه و باهاش چت کردم و خودش یه وضع بدی داشت که حالم گرفته تر شد . 

- هی بالا میشم و هی پایین بالا و پایین  . بالا هم دلیل خاصی نداره فقط فکر میکنم از ته استخر بیام بالا میام و یه نفسی میکشم و یه لبخند به همه تحویل میدم و باز میرم زیر آب . 

- یه عارضه قلبی مادرزاد دارم . چیز مهمی نیست ولی باعث میشه وقتی مضطرب هستم یا ناراحت اذیت بشم الان یه درد و سنگینی سمت چپ سینه ام حس میکنم . دردی که خیلی وقته سراغم میاد . 

- حس میکنم اضطراب یه تیکه از وجودم شده . شاید اگه فردا نباشه مضطرب بشم که چیو فراموش کردم که مضطرب نیستم ؟

- امروز یکی از دوستان طالع بینی چینی رو فرستاده بود که امسال سال خوکه و ال و بل و اونایی که تو بهار و پاییز سال خوک بدنیا میان در رفاه و آسودگی زندگی میکنن . بهش گفتم غلط کرده من تابستون سال خوک بدنیا اومدم تا حالا هم رنگ آسایش رو ندیدم . گفت ناشکری نکن . چیزی جواب ندادم .

- مثل اینکه زیاد غر زدم ولی غر نبود . فقط دارم مینویسم .


- قبلا گفته بودم که آدم به دور شدم ولی این موضوع دیگه داره آدم به دورترم میکنه . 

هر کجا با ایرانیها جمع باشیم صحبت میکشه به ت ُ خب این چیزیه که تو ایران هم هست . اما ایرانیهای خارج از کشور با غلو کردن مشکلات ایران انگار میخوان ثابت کنن که چقدر خوشبختن و از چه جهنمی در رفتن . بازم اگه یه بار گفته بشه اشکال نداره نظر شخصیشونه ولی یکهو میبینی ساعتها و ساعتها دارن در این مورد صحبت میکنن و البته غلو های زیادی هم توی این قضیه هست . مثلا یه خانمی داشت میگفت به نظر من باید رضا پهلوی بیاد سر کار !!!! و اون موقع دلار میشه ۷ تا تک تومنی  . آخه تو که خانم تحصیلکرده و خارج نشینی نمیدونی که قیمت دلار در سال ۵۶ هم به زور پایین نگه داشته شده بود و باعث بیماری هلندی شده ؟ الان دلار ۷ تا تک تومن ؟!!!! آخه شما چی فکر میکنین ؟

بدترین قسمت قضیه اینه که انگار هر چی هم سنشون بالاتر میره بدتر میشن و حالا جوونتر از خودمو باز میتونم یه کاری کنم اما وقتی تو یه جمعی باشم که همه حدود ۶۰ سالشون باشه واقعا دیوانه میشم . 

- یه مثلی یه بار شنیدم نمیدونم از چه زبونی ترجمه شده بود . میگفت یه بار گفتی باور کردم ُ دوبار گفتی شک کردم  قسم خوردی دیگه مطمن شدم دروغ میگی .

اگه شماها اینقدر خوشحالین از ایران نبودنتون لازم نیست ثابتش کنین . بشینین حالشو ببرین 


مواد لازم برای چای ماسالا :

 میخک 6 عدد
 هل7 عدد
 چوب دارچین2 عدد
 زنجبیل2 تکه
پودر رازیانه1 قاشق غذاخوری
دانه فلفل سیاه2 عدد
آب ولرم2 پیمانه
شیر2 پیمانه
عسلبه میزان لازم


طرز تهیه چای ماسالا :
کلیه ادویه ها را به همراه زنجبیل داخل آب ریخته روی حرارت ملایم قرار داده تا حجم آب پس از تبخیر نصف شود.
سپس شیر را حرارت داده تا کمی تبخیر شود عسل را اضافه کرده و شیر و عسل را به آب اضافه کنید.


چای را اضافه کرده و به مدت 3-4 دقیقه روی حرارت ملایم قرار داده و سپس صاف کرده و میل نمایید.
دقت کنید که می توانید این چای را با شکر یا نبات نیز شیرین کنید یا به صورت ساده تهیه کرده و کنار آن قند یا شکلات سرو نمایید.

چای ماسالا یک چای اصالتا هندی است که از ترکیب چای، شیر و چندین ادویه تهیه می شود. این چای مناسب برای عصرانه در روزهای سرد زمستانی و یا رفع خستگی می باشد.


منبع : سایت بیتوته


هفته چهارمه که میرم سر کار یه مقدار استرسم کم شده و بهتر شدم اما چشمتون روزبد نبینه هفته  پیش یه سرمایی خوردم که حسابی منو زمین زد . هی اومد خوب بشه دوباره بد شد هی اومد خوب بشه بدتر شد . دیگه آخر هفته رو به استراحت نسبی گذروندم و کارهایی که خیلی واجب نبود رو انجام ندادم تا یه کم جون گرفتم . خوبیش این بود که باید یه کتاب میخوندم و همونطور که تو تخت بودم و تشکچه برقی هم زیر پام روشن بود لپ تاپ روی پام بود و داشتم کتاب رو میخوندم . 

من که همیشه عاشق سوپ بودم الان حالم از سوپ بهم میخوره برای اینکه همیشه تو ایران سوپ خونگی میخوردم که نمک و آبلیمو و پیاز داشت توش این چند روز همش سوپ کنسروی و سوپ تیم هورتونز خوردم که شبیه آب زیپو بود و فقط گلوم رو آروم میکرد . 

الان که دارم ادامه رو مینویسم بهتر شدم ولی سرفه ام مونده و تک و توک سرفه میکنم بازم خیلی بهتر شدم . 

کار خیلی خوبه و خیلی ازش  خوشم میاد و فشار اولش کم شده ولی باید با تمام قوا کار کنم کلا اینجا با کسی شوخی ندارن و باید با تمام قوا کار کنی و برای هر دقیقه ای که بهت پول میدن باید براشون مفید باشی . منم تمام سعیم رو میکنم که اول از همه مفید باشم و دوم اینکه مراحل کار رو یاد بگیرم چون کاری نیست که تا حالا کرده باشم و خیلی جای یادگیری برام داره . جزو همون یادگیری همون کتاب خوندنیه که گفتم انجام دادم ولی حالا هنوز باید ادامه بدم . 

دیگه اینکه یاد گرفتم توی راه که رانندگی میکنم کتاب گوش بدم و دو تا داستان توی راه گوش دادم . هر مسیرم حدود ۳۵ دقیقه است . نباید اینقدر باشه ولی اینجا همیشه در حال راهسازی هستن و یه گره هایی ایجاد میشه . 

توی کار جدید خیلی سوال برام پیش میاد و بعضی اوقات سخته برام پرسیدن ُ نمیدونم چقدر عادیه که این سوالو بپرسم . معمولا دلم برای بچگیم تنگ نمیشه ولی الان فکر میکنم چقدر خوب بود وقتی بچه بودیم و پرسیدن هیچ سوالی برامون سخت و عار نبود . 


امیدوارم اون عده کمی که اینجا رو میخونن و اون عده زیادی که اینجا رو نمیخونن خوب و خوش باشن 



- مریضی دست از سرم بر نمیداره . البته خب نه استراحت دارم نه غذای درست میخورم . یه اتفاق بد هم برام افتاد که با یه آشنایی اینجا بحثم شد و خیلی خیلی اذیت شدم . یعنی یه اتفاقی افتاده بود و دیگه اینقدر نباید کش دار میشد ولی ول نمیکرد . دو شب بخاطر همین مساله نصفه شب بیخوابی زد به سرم و بعد فرداش هم بعد از کار باید میرفتم جایی و دیر رسیدم خونه و از پا دوباره افتادم . یعنی یه حسی مثل احتضار بهم دست داده بود . رمق نداشتم و افتادم تو تخت گرسنه و تشنه بودم و نه میتونستم پا شم برم یه لیوان آب بخورم نه میتونستم کسی رو صدا بزنم برام بیاره و خوابم هم نمیبرد . دیگه به بدبختی بلند شدم و یه قرص خواب خوردم و خوابیدم  اما ۵ صبح پا شدم که نسبتا بهتر بود از شبهای قبلش . خلاصه فعلا چاره ای به جز قوی بودن . یا بهتر بگم وانمود کردن به قوی بودن ندارم 


- بله زندگی یا جارییست یا یکی دیگه از فامیل شوهر چون خیلی مزخرفه  

- دوست عزیزم انقدر موضوع رو کژژژژژ داد که متاسفانه از صبر من خارج شد و دوستیمون برای من تموم شده محسوب شد . وقتی توی یه شهری که هستی دوتا دوست داری و یکیش اینطوری میشه راحت نیست ولی واقعا تمام سعیم رو کردم که این دوستی از دست نره  نه برای اینکه تنها می‌مونم . برای اینکه برای دوستی های قدیمی ام ارزش قایلم ( چرا همزه رو پیدا نمیکنم ؟) ولی از اون طرف هم یه اخلاق مزخرف دارم ( البته این یکی از اخلاقهای مزخرفمه ) که یکهو میبرم .

- یادمه وقتی آزمایشگاه بتن داشتیم نمونه بتن میساختیم و بعد از ۲۸ روز که به مقاومت اصلیش نزدیک میشد اونها رو توی یه دستگاه پرس میگذاشتیم . فشار وارد میکردیم و بتن هیچ چیش نمیشد نمیشد تا اینکه یکهو داغون میشد . من واقعا همونم . به اون لحظه داغونیم برسم دیگه راه برگشت برام باقی نمی مونه و متاسفانه اون دوستمون منو به اون نقطه رسوند . دیگه از بتن که جون سخت تر نیستم !

-فعلا کار داره روی روال میفته و خوشحالم . به نظرم میاد که به نسبت اینکه مدت کوتاهی هست که اینجا هستم هر روز کار جدید و مسئولیت جدید بهم میدن (هورا همزه رو پیدا کردم ) برای اینکه واقعا کاری که قبول کردم خیلی از توانائیهای من پایینتر بود ولی دیدم که در مسیر درستی هستم و این شرکت برام جای پیشرفت دارم.

- هنوز سرفه میکنم ولی دیگه  نزدیک آخرشه 

- خلاصه زندگی جاریست 


- یه جورایی حس میکنم روی شانس نیستم . اتفاقهای بد ی برام افتاده و تا میام از یکی خودمو بکشم بیرون بعدی و بعدی . با پر رویی هر چه تمامتر دارم ادامه میدم و البته چاره ای هم جز این ندارم ولی دلم میخواست چند ماه نگران پول نبودم و یه کم برای خودم دلی دلی میکردم و میگشتم و انرژی میگرفتم . 

- وبلاگ خوندن رو خیلی دوست دارم ولی دوتا از وبلاگهای مورد علاقه ام خرمالوی سیاه و خانم شین کامنتهاشون رو بستن و حس بدی از یه طرفه بودن این ارتباط دارم . بعضی اوقات میخوام چیزی بگم بهشون یا باهاشون همدردی کنم ولی نمیشه .

- یه کلاس ثبت نام کردم و از هفته بعد شروع میشه . یه کلاس مدیتیشن که مجانی بود میخوام برم ( فعلا یه جلسه ) و یه عکس از زانوم باید بگیرم که درد میکنه و البته کار هم هست .

- خوشبختانه دخترم با دختر یه دوست قدیمیم جور شده و خودشون برای خودشون برنامه میگذارن و این باعث میشه این دوست رو ببینم و خودش خیلی خوبه . حالا چرا خودمون قرار نمیگذاشتیم برای اینه که خیلی خونه هامون دور هست ولی اینا یه جایی وسط راه قرار میگذارن و خیلی خوبه . 

- کار به چالش افتاده و داره نگرانم میکنه . نمیدونم چکار باید بکنم . آخه این درسته که سوپروایزر آدم به آدم بگه تو چرا بجای استفاده از  shourtcut ‌میری روی آی نرم افزار کلیک میکنمی و اینطوری چند دهم ثانیه وقتت تلف میشه ؟!!! اینطوری نگفته ولی من برداشتم رو ترجمه کردم 


- کلاس مدیتیشن رو رفتم و بهتر از چیزی بود که انتظار داشتم . خیلی خوشم اومد . کلاس نرم افزار رو رفتم و فعلا که خیلی حوصله سر بر بود چون بلد بودمش . سر کلاس خیلی دلم برای معلمم سوخت . از اسمش معلوم بود که عرب هست و کلاس ما هم ساعت ۷ تا ۱۰ شب هست . ساعت حدود ۹ دیدم یه بطری نوشابه باز کرد و شروع کرد به خوردن و فهمیدم که روزه بوده و الان وسط کلاس و با یه بطری نوشابه داره  افطار میکنه . خیلی احساس بدی بهم دست داد و دلم به حالش سوخت . این جلسه میخوام اگه بشه یه چیزهایی براش ببرم که با اونا افطار کنه مثل چایی و خرما . امیدوارم مشکلی نباشه اگه این کارو کنم . 

- کار به بن بست خورد و در حال گشتن برای کار دیگه هستم . یکی از بزرگترین ضربه هایی که خوردم این بود که تا حالا این اتفاق برام نیفتاده بود و البته خیلی محترمانه و دوستانه باهام صحبت کردن و گفتن تو work  ethic ‌خیلی خوبی داری ( معنیش نمیدونم چی میشه ) ولی ما فکر کردیم سینیورتری ولی نیستی و الان ما سینیور میخوایم و کلی عذر خواهی و غیره که خب از حال بد من در اون زمان کم نکرد . 

- راستی به این دلیل  کلاس نرم افزاری رو که بلد هستم میرم که برای اینا مهمه که گواهی پاس کردن این کلاس رو از یه جای معتبری توی کانادا داشته باشی . خیلی هم پشیمونم چرا از روز اول نرفتم . 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Jenna thermostatco hope&happiness یادداشت هایی برای من دلخستگی اینترنت فروشگاه اینترنتی روستی اشپزی دشت و دمن ❃شعار کافی است! مدرسه‌ای شاداب بسازیم❃